هریس بهشت گمشده
دریغ است ایران که ویران شود. محمد
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:داستان مدیریت,داستان کوتاه, توسط محمد عبدالعلی پور |

تصمیم قاطع مدیریتى : روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش     می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می کرد . جلو رفت و از او      پرسید : « شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی ؟ » جوان با تعجب جواب داد : « ماهی 2000 دلار . » مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت : « این حقوق سه ماه تو  ، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود  ، ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یک جا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند . » جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد . مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید : « آن جوان کارمند کدام قسمت بود ؟ » کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد : « او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود . » شرح حکایت : برخی از مدیران حتی کارکنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آن ها را نمی شناسند . ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آن ها گرفته و اجرا می کنند .

 

راهکار مدیریتی : مدیر و 10 نفر از کارکنانش از طناب بال گردی که در صدد نجات آن ها بود ، آویزان بودند . طناب آن قدر محکم نبود که بتواند وزن هر یازده نفر را تحمل کند . کمک خلبان با بلندگوی دستی از آن ها خواست که یک نفرشان داوطلب شود و طناب را رها کند . البته ، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر کسی حاضر نبود داوطلب شود . در این هنگام ، مدیر گفت که حاضر است طناب را رها کند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار برای کارکنان سخنرانی کند . او گفت : چون کارکنان حاضرند برای سازمان دست به هر کاری بزنند و چون کارکنان خانواده خود را دوست دارند و در مورد هزینه های افراد خانواده هیچ گله و شکایتی ندارند و بدون هیچ گونه چشمداشتی پس از خاتمه ساعت کار در اداره می مانند من برای نجات جان آنان طناب را رها خواهم کرد ! به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسین برانگیز مدیر ، کارکنان که به وجد آمده بودند شروع کردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاری از مدیر!!

 

مصاحبه شغلی : در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی ، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید : " و برای شروع کار ، حقوق مورد انتظار شما چیست ؟ "  مهندس گفت : " حدود 75000 دلار در سال ، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود . " مدیر منابع انسانی گفت : " خب ، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی ، 14 روز تعطیلی با حقوق ، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست ؟ "  مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید : شوخی می کنید ؟ مدیر منابع انسانی گفت : « بله ، اما اول تو شروع کردی . »

 

کارمند تازه وارد : مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد . در اولین روز کار خود ، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد : « یک فنجان قهوه برای من بیاورید . » صدایی از آن طرف پاسخ داد : « شماره داخلی را اشتباه گرفته ای . می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟ » کارمند تازه وارد گفت : « نه » صدای آن طرف گفت : « من مدیر اجرایی شرکت هستم ، احمق . » مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت : « و تو میدانی با کی حرف میزنی ، بیچاره . » مدیر اجرایی گفت : « نه » کارمند تازه وارد گفت : « خوبه » و سریع گوشی را گذاشت .

 

اشتباه موردى : کارمندی به دفتر رئیس خود می رود و می گوید : « معنی این چیست ؟ شما 200 دلار کم تر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید . » رئیس پاسخ می دهد : « خودم می دانم ، اما ماه گذشته که 200 دلار بیش تر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی . » کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد : « درسته ، من اشتباه های موردی را می توانم بپذیرم اما وقتی به صورت عادت شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم . »

 

زندگی پس از مرگ : رئیس : شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید ؟ کارمند : بله ! رئیس : خوب است . چون وقتی صبح امروز برای شرکت در مراسم تشییع جنازه پدربزرگتان اداره را ترک کردید ، او به اینجا آمد و گفت که می خواهد شما را ببیند

 

منطق:

معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟

حالا پسرها می گویند : تمیزه !

معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است

 

 

           

 

 

 

نیروی فکر

نیک سیترمن جوان، کارمند فعال، پرشور و پرکار راه آهن بود که همسر و دو فرزندش را بسیار دوست می داشت.

در یکی از روزهای تابستان به کارکنان قطار اطلاع داده شد به خاطر سالروز تولد رئیس می توانند یک ساعت کارشان را زودتر تعطیل کنند.

نیک در حالی که آخرین واگن قطار را وارسی می کرد در کوپه ای که یخچال قطار بود محبوس شد

با توجه به اطلاعاتی که داشت، می دانست که درجه حرارت این واگن زیر صفر است پس با خود اندیشید "اگر نتوانم از این جا بیرون بروم حتما" منجمد خواهم شد"

هرچند می دانست که همه کارکنان، آنجا را ترک کرده اند و کسی نیست تا به او کمک کند، اما جدا" ترسیده بود، پس آنقدر با مشت به در کوبید و فریاد کشید تا از پا افتاد.

سپس برای این که خانواده اش بدانند چه اتفاقی برای او افتاده، چاقویی پیدا کرد و روی کف چوبی واگن نوشت: "به شدت سرد است، بدنم دارد کرخت می شود، کم کم دارم به خواب می روم، اینها آخرین کلمات من هستند"...

و روز بعد، کارکنان قطار در واگن یخچال را باز کردند و با جسد بی جان نیک روبرو شدند!

... همه چیز نشان میداد که نیک در اثر انجماد جانش را از دست داده است.

اما حقیقت این بود که یخچال واگن کار نمی کرد!! و درجه حرارت یخچال در حدود 13 درجه سانتیگراد بود!

پس نیک با نیروی افکار منفی خود را از دست داده بود

آیا می دانید بزرگترین دشمن ما در این دنیا چیست؟

بزرگترین دشمن ما، ذهن بدبین و افکار منفی خودمان است.

با پرورش و تقویت افکار مثبت، به خودباوری و افزایش اعتماد به نفس خود کمک کنید

 

 

ملا نصرالدين و بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي!!!

سکه ی طلا یا نقره؟؟

هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌کرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سکه به او نشان مي‌دادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. تا اينکه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده‌ام.

«اگر کاري که مي کني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند.»

 

 

 

در اين داستان مي‌بينيم ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بده

 

 

فروش کوکاکولا در خاورمیانه

يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.

دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟»

وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم

و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه عربي نمي دانستم.

لذا تصميم گرفتم پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم.

بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:

پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردي را نشان مي داد كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود .

پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»

وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند

 و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»!!

 

 

 

 

مرد بالن سوار و مرد روي زمين

مردي در يك بالن در حال پرواز كردن بود كه متوجه شد گم شده است. در حالي كه ارتفاع بالن را كم مي‌كرد، مردي را ديد.

مرد بالن‌سوار فرياد زد: "ببخشيد، مي‌توانيد به من كمك كنيد. من به دوستم قول دادم كه نيم ساعت پيش او را ملاقات كنم، اما حالا نمي‌دانم كجا هستم."

مرد روي زمين پاسخ داد: "بله. شما در يك بالن در ارتفاع حدود 10 متر از سطح زمين معلق هستيد. شما از شمال بين 40 و 42 درجه عرض جغرافيايي و از غرب بين 58 و 60 درجه طول جغرافيايي قرار داريد."

مرد بالن‌سوار پاسخ داد: "شما بايد مهندس باشيد."

مرد روي زمين گفت: "بله. از كجا فهميدي؟"

مرد بالن‌سوار گفت: "خوب، همه چيزهايي كه گفتي از نظر فني درست است، اما من نمي‌دانم با اطلاعاتي كه دادي چكار كنم و در حقيقت هنوز گمشده هستم."

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.
ابزار و قالب وبلاگميهن فاکد جملات په نه په براي وبلاگ

مترجم وبلاگ و وبسايت به 36 زبان زنده دنيا

چت روم